چون رفت به گوش هر کس اين راز

شاعر : امير خسرو دهلوي

وز هر طرفي برآمد آوازچون رفت به گوش هر کس اين راز
شد شيفته‌ي فلان پري رويکازاده جواني از فلان کوي
خواند شب و روز لوح نامشدر مکتب عشق شد غلامش
وان درس تعلمش بهانه‌استمقصود وي آن بت يگانه است
تعليم دگر به باد گيردزو هر چه شنيد ياد گيرد
کاموخته مي‌کند فراموشآموختنش، کجا بود هوش؟!
مي‌رفت نهفته ماجراييزين قصه، بهر در سرايي
بر مادر ليلي اين خبر فاشتاگشت ز گفت و گوي اوباش
بنشست به گوشه‌اي دل افگارما در ز نهيب شرم اغيار
وز سرزنش زمانه ترسيدزان آتش ده زبانه ترسيد
بنشاند ز راه مهربانيفرزند خجسته را نهاني
از روي تو باد چشم بد دورگفت اي دل و ديده‌ي مرا نور
آسودگيش غم و هلاکستداني که جهان فريب ناکست
پنهان، به نواله، زهر داردهر کاسه که خوان دهر، دارد
دل دامن او نهفته خاريستهر سرخ گلي که در بهاريست
وز نيک و بد زمانه غافلتو ساده مزاجي و تنگ دل
ز ايشان طلب وفا روا نيستچون اهل زمانه را وفا نيست
کافتاده خلاص کم توان جستهان تا نکني عنان دل سست
داري نظري به آشناييالقصه شنيده‌ام که جايي
بد نام شوي ميان اوباشترسم که چو گردد اين خبر فاش
زودار نکشي، به خرمن افتدآتش که به شاخ ارزن افتد
آلوده چرا شوي بهر خاک؟با اين تن پاک و گوهر پاک
تهمت زده خيزي، از چنان جايجايي منشين که چو نهي پاي
پاکي و پليدي‌اش چه معلوم؟چون شهره شود عروس معصوم،
ناخوردن و خوردنش که داند؟آن کس که مگس ز کاسه راند
خالي نبود ز شرمناکيعشق ار چه بود به صدق و پاکي
صرفه نکند کسي به دشنامآوازه چو گشت در جهان عام
چون باز رهي ز بد گمانان؟گردم نزنند کاردانان
ليلي به هلاک و سينه گاهيمادر به حديث نيک خواهي
لب بسته و خون دل گشادهبر زانوي درد سر نهاده
روغن بود اندر آتش تيزبا سوختگان حديث پرهيز
لب را به همان خورش کند سازبيمار ز هر چه داري اش باز
وان کن مکنش، نه جايگيرستمادر چو شناخت کاو اسيرست
گفت آن خبر نهفته با جفتتن زد ز نصيحتي که مي‌گفت
گم شد ز خجالت و سرافگندبشنيد پدر چو حال فرزند
در پرده چو گل شود حصاريفرمود که سرو نوبهاري
خواند پس پرده هر چه خوانداز پرده برون سخن نراند
ديوار سرا بلند کردندمه را به سراي بند کردند
مي‌دارد ز گريه خاک را رنگاو ماند به کنج حجره دلتنگ
آتش ز لبش زبانه مي‌زدهر ناله که عاشقانه مي‌زد
چون تربت مجرمان پر از دودشد خانه ز آه آتش اندود
وانديشه به دل نگاه داردصبري نه که دل به راه دارد
خونابه‌ي دل برون تراودياري نه که سينه را بکاود
مي‌بود به مرگ و زندگانيبا زيستني چنان که داني
مي‌بود به نزد او شب و روزهر چند که مادر از سر سوز
با مادر و با پدر چه کارست!؟ليک آنکه ورا هواي يارست،
کاين جان عزيز باشد، آن خون،ني خويش ز دوست باشد افزون